حقیقت آسمانی زمین عرصه ظهور یک حقیقت آسمانی است.....(شهید آوینی)
|
پگاه تا شامگاه «مرا چه کسی دست نجاتی خواهد بود؟ ای پیر! بیمرشدی همرهانم را فرسود، دلتنگ توام من که در ازدحام شهر و خیابانهایش گم شدهام اما تو را گم نکردهام. شامگاه تا پگاه منم که آونگم در تو و حیرت چون دسته گلی خون آلود بر پوست روحم میشکفد از پل پلیدی گذشتند و آیا چه کسی دست نجاتی خواهد بود؟ آنان را که مردهاند که زاده شدن را از یاد بردهاند آنان که به باد دادهاند مصب فردا را. دنیا فوران دلار است و فراموشی ای پیر! بیمرشدی همراهانم را فرسود، نیم نگاهی! تکانِ دستی! لبخندی! میخزیم در حفره هایی ناشناس و نام روشن ما اسم شبی است که با طلوع خورشید باطل میشود یا مهدی! غرورم را فروختند نامم را آتش زدند و فاحشهها بر خاکسترم پای کوبی کردند... آه! آن که از دشمن میگریزد به که حنجرهاش با دندان دوستی جویده شود. از تمام شجاعتها بوی نیام میآید یا مهدی! انتظار، دود کرد مردی را که بر ریلها میرفت و میآمد و راه به جایی نمیبرد تمام کبوتران تیری در سینه دارند تمام مردان خاری در نگاه چه قدر شعله، چه قدر حادثه؟ چه سنگین است عبور فصلی که گریهی مردان کوچک است تمام ظرفهای جهان لبریز فریادند و خون ما خاک را گل میکند بازآ! بازآ آخرین پنجره! شرمگین زنده ماندم، بازآ! مشتی صورت و نقاشی تمام بودنم شدهاند آی آتشی که هر چه آب بر تو میریزم بیشتر شعله میکشی! ما گرد هم مینشینیم چای مینوشیم و هندوانه میخوریم و برای دیوانهای که سیگار را چون علامت پیروزی نشان میدهد دست تکان میدهیم چرا میخندید؟ چرا میخندید ای مردم؟! این پارههای قلب من است این گونه تگرگوار بر شما باریدن گرفته است. چرا میخندید؟! زانو بزن! این را تمام خیابانها و شعرها زانو بزن! این را تمام روزنها و زنها! زانو بزن! این را تمام سیاحان و سیاستمداران در گوشم نجوا میکنند. پارک از صدای چکاچک شمشیر و طبل انباشته است. و جوان مردان بر سنگر شطرنجها بیرنگ میشوند چه بسرایم؟ مردی را که غرق میشود فرو میرود اما فریاد نمیکشد؟ انبوه واژههایی که در لغتنامهها به تحلیل میروند؟ پرستوهایی که ذوب میشوند در سینی مسی رنگ افق؟ دختری که باد تکه تکه به سرزمین دیگرش برد؟ زنی که تنها یک روز زنده بود؟ یا خویش را؟ بابلسری گم شده در مه و ماسه چه بسرایم؟ من از نژاد بیجامگان زمینم برهنه بر علفزاری سوخته شاعری چون من چیست؟ جز زخمهی خدا بر سه تار سیارهای دور، جز لبخندی جراحی شده بر سیمای سرزمینی که تنها میتواند بگرید، جز تپانچهای پر در دستان آن که هوای سفر به دیاری دیگر دارد، جز نمایش زخمی مقدس، جز مرگ لب باز میکنم مردگان در دهانم رژه میروند و باران شکلات باریدن میگیرد مگسها ذره ذره صدایم را با خود بردند و بر چشم خانهام سکه رویید، تنها میشنوم کسانی فریادت میکنند و تازیانه میخورند فریادت میکنند و منفجر فریادت میکنند و مصادره میشوند، تنها میشنوم ازدحام زخمهای کاری است اما جگرها به یغما رفته است... شهر بارش موهومی است بر شیروانی تمنا لغتنامهای است عظیم که از واژههای زیبا تهی میشود... مردگان در دهانم رژه میروند و آرزوها در خردسالی میمیرند سوت میزنم در پیاده رو و به کلماتی میاندیشم که در سکوت خودکشی میکنند، آیا کدام دست فردای بر باد رفته را بر صفحه خواهد چید؟ ناممکن قریب... نامت نوبر است و چراغانی ات را با تیر میزنند هوا لبریز از سؤال است و دروغ تمام جادهها به پایان رسیدهاند آقا! کی آغاز میشوی؟ آه اگر امروز را چنین سهمگین میگذرانم از آن است که به فردای تو عاشقم چاووشان خاتمه خاتمه بر میگردند و روزنامههای باطله بر قارهها حکومت میکنند آبروی تیغ! زمین پژواک شیطان است و تو در مردمک مردانی که دکمههاشان گم شده است وهم آلود مینمایی، مردانی که به دماسنجی کوچک میمانند و هنگام هجوم تو در پاکت سیگارشان مخفی میشوند وهم آلوده شدهای در جنگل رؤیای پسرانی که شعر مینوشند و شمشیر میفروشند، حال آن که امروز فردایشان دریده میشود. وهم آلوده شدهای در نگاه دوزخیان، که بارانت را در افسانهها به نقالی مینشینند و ذوالفقارت بر لبانشان نیشخندی گذراست مردی که تو را روز میشمارد در برف به خواب میرود، او با نردهها سخن میگوید و در پاساژی کهنه سنگر گرفته است هر صبح مشتی قلوه سنگ به عابران سرگردان نشان میدهد و به گریه میگوید: ـ خانم! آقا! اینها را از من بخرید! اینها برای شما مهم است. یا مهدی! این صدای تیرخوردهی امتی است که شادیهایش به سرقت رفته است امتی که تفنگ و تو را میشناسد امتی که چشم بر آسمان دارد و برای بودن در زمین خون تاوان میدهد یا مهدی! فردا سپید سیاه است و کودکانی مهمان صاعقه و ساطورند از قهقهه تا مرثیه مرگ است و باروت پس پرنیان دست تو کجاست؟ کوهی که تو باید از آن پیدا شوی تنها صدایم را به من باز میآورد زمان آینهی مزاح نران و مادینگان است کار از تفنگ و تبرزین گذشته است اینجا چندی است دفها تو را شیهه میکشند سرودم را بشنوید ای سنگها و چوبها! ای بنبستهایی که در انتهایتان نقاشی جاده ای بیانتها رهگذران را گمراه میکند. سرودم را بشنوید... گلایه، آن چه نبود را سوزاند ای گریختگان آسوده! ریسمانهای بیانتهایی که از چشمانم میرویید و بر گلویم میپیچید! چنین آسودهام مگذارید! چه سنگین است عبور فصلی که شعلههایی چنین عظیم را در سیگاری کوچک خاموش میکنم. نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |